کاکا غلام حیدر
نوشته :ماریا دارو              نوشته :ماریا دارو

 

 

کاکا غلام حیدر  تیر پشتش به کمان تبدیل شده بود  او یک باره  در زندگی ما عرض اندام کرد  ما از قوم وخویش پدری ما اصلآ معلومات کافی نداشتیم زیرا انها در یکی از ولسوالی های ولایت بلخ زندگی داشتند چون پدر کلانم در کابل دکان قالین فروشی داشت وپدرم را در سن جوانی با خود بکابل اورده بود پدرم در کابل مکتب خوانده بود در کابل بزرگ شده بود وامور تجارت را از پدرش اموخته بود وبعد از وقت مکتب  با پدرش در دکان همکاری میکرد  زماني که پدر کلان ومادر کلانم وفات کردند پدرم پیشه تجارت پدر را تعقیب کرد و با یک دختر کابل ازدواج کرد ومتباقی همه خانواده پدرم در سنگ چارک مزار شریف زندگی داشتند

ما درفامیل خود دوبرادر ویک خواهر بودیم تنها قوم مادرم را می شناختیم که در کابل زندگی داشتند .

یکروز در وازه کوچه ما با صدا در امد پدرم مرا گفت برو جاوید جان  ببین که کیست؟

من در حالیکه مصروف تما شای تلویزیون بودم دل ونا دل از جایم بلند شدم ودر را باز کردم دیدم یک مرد با هیکل استخوانی در مقابلم قرار گرفت وبا لهجه مزاری پرسید رستم بای خانه است من هیچ وقت پدرم را بنام رستم بای نمی شناختم

گفتم نی

کا کا دوباره سوال کرد رستم بای را میگویم از مزار هستند ؟

وقتکه نام مزار را شیندم یک چند خانه بالاتر از ما یک فامیل مزاری زندگی میکردند من خانه انها را برایش نشان دادم و برگشتم وقتيکه خانه امدم پدرم پرسید جاوید بچیم  به  دروازه کی بود ؟

گفتم پدر جان یک پیر مرد بود خانه مزاری ها را کار داشت

پدرم دو باره پرسید نامش چه بود  ؟

گفتم از نامش پرسان نکردم.....

پدرم باز  پرسید ...نگفت کی را کار دارد ؟

من که هوش وگوشم برای تماشای تلویزیون پریشان بود وچشمانم از صفحه تلویزیون کنده نمی شد با بی تفاوتی گفتم

پدر خانه  رستم بای را کار داشت ..پدرم با شیندن نام خودش (رستم بای ) به خشم گفت زود برو پیدایش کن ...او مرا کار دارد  دو باره به کوچه رفتم دیدم که کاکا با یک تن از بچه های فامیل مزاری  ها بطرف خانه ما روان است ان بچه که کا کا را همرائی میکرد  بالایم صدا کرد که جاوید این کا کا خانه شما را کار دارد من او را باخود داخل بردم  همینکه داخل حویلی شدیم پدرم دوید واو را بغل کرد چنان بغل کشی با محبت کردند که کمتر نظیرش را دیده بودم پدرم همرایش به مهمان خانه رفت

فردا که از خواب برخواستم همرای مادرم وبرادر کوچکم به مکتب رفتیم  او با پدرم به دکان رفت .

این را میدانستم که از قوم و خویش نزدیک پدرم است واینکه برای چه مدتی در خانه ما می ماند از عقلم دور بود  اوهر شب همرای ما یکجا نان میخورد یعنی مثل مهمان نبود وجزء خانواده ما حساب میشد .

درفکرم سوال های زیادی هجوم میاورد وناچار از مادرم پرسیدم که این کاکا برای چند ما مهمان است مادرم گفت .

جاوید جان او مهمان نیست اومثل پدر برای همه ما ست  او کاکای پدرت است

ازمادرم درباره زن وفرزندش پرسیدم  مادرم صرفااز وفات خانمش برایم گفت که چند سال پیش وفات نموده مگر از دیگر اعضای فامیلش مرا جواب نگفت .

یک سال وچند از موجودیت کاکا در خانه ما میگذشت او واقعآ مارا مثل فرزندانش نوازش میداد  مگر روز تا روز افسرده تر وپژمرده تر معلوم میشد تا اینکه دیگر حوصله دکان رفتن را با پدرم نداشت پدرم از  ما خواهش کرد که کوشش کنید که

 کاکا یم را با شوخی های بچه گانه تان خسته نسازید وهمیشه متوجه باشید که کاکایم دوا (تابلیت)هایش را در وقت معین بخورد .

کا کا دیگر به یک هیکل استخوانی تبدیل شده بود وروز تاروز استخوانی تر میشد

بسار روز ها مارا به نام های عجیب وغریب صدا میکرد مثلا بنام رحیم بای وکمال بای صدا میکرد روز های اول که این نام را میگرفت من وبرادرم چار طرف خود را می دیديم شاید کسی را صدا میکند که ما نمی شناسیم ...اما روی هم رفته باما خیلی صمیمی ورفیق شده بود مخصوصآ من که در سن نوجوانی قرار داشتم مرا خیلی دعا میکرد وبعد ها بامن در یک اتاق میخوابید بعضی شب ها در خواب گریه میکرد و روز ها را به چرت زدن تمام میکرد هرگاه در اتاقش تنها میبود باخود قصه میکرد ومیگریست یکروز برای پدرم شکایت کردم که کاکا نام های عجیبی بالای ما گذاشته

پدرم خندید وگفت مثلا چه نامی برای تان انتخاب کرده

  گفتم رحیم بای ورسول بای وغیره وغیره صدا میکند واگر ما جواب ندهیم در اتاقش باخود همرای رحیم بای و کریم ورسول بای قصه میکند وگریه میکند  پدرم گفت تو همرایش بیرون برو وچکر بزنید وکوشش کن که همرایش چنان رفیق شوی که همان نام ها از یادش برود وپدرم آه پرسوز کشید که من حرارت اش را احساس کردم .

کاکا بعداز ان رفیقم شد ومرا بسیار دوست داشت من از لهجه مزاریش خوشم میامد او هروقت میگفت {خورده ایستادم ...رفته ایستادم ...دیده ایستادم  وغیره  من واو بسيار رفیق شدیم ومن از دوا وغذایش مراقبت میکردم ومرا در اغوش می گرفت ومیگفت جاوید بای کنارم بیا تا از نفس هایت جان بگيریم و زنده شوم من در چشم هایت تمام خوشبختی های خودرا می بنیم وتمام عزیزان خودرا در چشم های تو میبنم تو مثل رحیم ورسول بای بدلم شرینی میکنی او یکروز برایم چنین فصه کرد {ما دوبرادربودیم یکی من وبرادربزرگم پدر کلان تو بود از پدر ما ملک وجای وجایداد زیاد مانده بود برادرم در کابل کار قالین فروشی را بدوش داشت ومن در سنگ چارک مراقبت مال وملک را میکردم دستگاه قالین باقی رادر انجا اداره میکردم اصل ما ازطرف  پدرومادر  بخارائی  بوده ایستیم (بودیم)پدر کلان های ما بخاطر جنگ از بخارا فرار کردند وبه افغانستان پنا اوردن نواسه هایم در سن وسال تو قرار داشتند

 نواسه ودوبچه هایم را ... خاموش شد واشک مثل دریای خون از چشمانش جاری شد ورشته سخن از ذهنش رفت ...او جسمآ بامن بود مگر روحش با انها بود ....

چند روز بعد  او را سوال کردم که اصل قصه را برایم بگوید  ...مگر اصل قصه را برایم نمیگفت ...

روز ها اورا مجبور می ساختم که با ما در حویلی بیاید وتوپ بازی و ساعت تیری من وبرادر وخواهرم را تما شا کند اما زود دل تنگ میشد  ودر اتاقش پناه میبرد .

مادرم او را خیلی احترام میکرد واز وی مثل پدرش  احترام ومراقبت می نمود و ما را هروقت میگفت فرزندانم اگر شما باعث رنجش خاطر کاکا شوید من وپدرت را ارزده می سازید  وگاه گاهی کا کا از من تقاضا میکرد که من باید برایش پیراهن وتنبان وچپن وکلاه ازبکی بپوشم ......

یکروز مرا گفت که امروزنصوار من خلاص شده جاوید بای  برایم از دکان ها نصوار بیاور من که در زندگی نصوار را نمی شناختم ونمیدانستم که از کدام دکان  بدست میاید خود را در کوچه حسن چپ زدم  او تکرارآ از من سوال میکرد که نصوار اوردی ؟

 در حوالی بعد از ظهر خیلی خمار نصوار بود  مرا گفت که همه چیزم را از دست دادم  یگانه غم غلط برایم نصوار بود  امروز تو او را ازمن گرفتی   دیدم که خیلی غمگین است او را گرفته از خانه برامدیم وبرایش گفتم کاکا جان من نمیدانم کدام نصوار ترا خوبتر کیف میکند بیا که یکجا هردوی ما برای خرید برویم ....

او یک لحظه به یک حال میبود و لحظه دیگر با دگر حال

 هردو راه افتادیم حس کنجکاوی من باز تحریک شد من از او سوالات در باره زندگی وزن وفرزندش کردم .

او در هرحالیکه آه پر سوز کشید  گفت بچیم  امروز خمار هستم نمی نوانم که از گذشته های پر غم برایت قصه کنم  من به یک گدام غم واندوه تبدیل شده ام  که از بیان ان عاجز هستم  مگر برایت قول میدهم که امشب داستان زندگی خود را برایت بیان کنم وتو انرا در رشته تحریر بیاوری ..... این کار را میکنی  ؟

گفتم به هردو چشم  شب موقع خواب چشمان خمار الودش را  به من دوخت  وگفت  جاوید بای  ایا قلب کوچک ونو جوان ترا با این کوه غم افسرده نمی سازم ...و مرا در اغوش کشید  حرارت شدید بسان اتش از تمام وجودش برخاست...

 وگفت همه  رفتند .. ..اری همه ... کسانیکه درقلبم جا داشتند  کسانیکه در مردمک چشمم جاداشتند   ....وبعد لحظه خموش شد اشک از دو گونه استخوانیش مثل جوی جاری بود گفت بنویس !

من قلم را گرفتم و او شعر زبیای رازق فانی  را زمزمه کرد

اندوه من زچشم قلم گریه میکند = یارب چه حالت است که غم گریه میکند

معیار شادمانی ما گریه کردن است = خوشوفت انکس است که کم گریه میکند

از بس که اسیر اسیران  اسیر شد   = برحال ما دست کرم گریه میکند

بر چشم تر خیال تو بگذشت اشک ماند = تو رفتی ونقش قدم گریه میکند

فانی نه بت پرست شدی ونی خدا پرست = در مشرب تو دیر وکرم گریه میکند

من خیلی متحیر شده بودم که چطور شعر زبیای را با آواز رسا که از گلوی افسرده اش به صوت ملکوتی قرائت میکند دیدم که برایم کفت حالا میروم  اندوه خود را ثبت دیوان روزگار کردم  سینه استخوانی ام را از دود خالی ساختم  ...میروم  جایکه انها رفتند انها ....بلی انها مرا تنها گذاشتند   تنها ....

من با عقل خام وکوچکم گفتم چرا همان وقت همرای شان نرفتی ...

درحالیکه زبانش بند  بند میشد گفت حا لا میروم میدانم که تو مرا یاد خواهی کرد و این غم بزرگ که وجودم را خورد وگوشت وپوستم را اب کرد  وهیکلم را به چار چوب استخوان در اورد حالا میروم  در حالیکه دستم را روی قلبش میفشرد چشم وزبان بست وبادگران پیوست .    انا لاله و انا الیهی راجعون

 

 


June 4th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان